ماه...
سرد سرد.!
اونقدر سرد که هیچ چیز رو حس نمی کردم..
هیچ صدایی نمی اومد..
تا چشم میدید خاک بود و سنگ..
فقط ماه پیدا بود.
یه لحظه بهش نگاه کردم.
نور ماه افتاده بود روی یه جاده خاکی..
پشت سرم را نگاه کردم..
رفتم بالای سرش .
خیلی وقت بود که به ماه نگاه می کرد..
آروم صداش کردم:
هی ..بلند شو.. باید بریم.!
مثله همیشه چیزی نمی گفت ..
فقط به ماه نگاه می کرد..
منم به ماه نگاه کردم ..
یاده حرفی افتادم که به اون زدم:
هر وقت دلتگم شدی به ماه نگاه کن..
حتی لحظه ی مردنت..
شاید اینم به خاظره همین داره به ماه نگاه می کنه..
سرد بود..
سرد سرد..
اونقدر سرد که هیچ چیزو حس نمی کردم....