سلام....

سلام به همه ی دوستای گل خودم

دلم برای تک تکتون یه ذره شده بود...

می دونم خیلی بی وفا و بد قولم.....شرمنده....روم سیاه

توی این ۱ ماه و چند روز گذشته خیلی اتفاقا دست به دسته هم دادن

 تا من و شرمنده ی مهربونی شما کنن.....

ازین به بعد اگه خدا بخواد مشکلی پیش نیاد هر هفته آپ می کنم....

امیدوارم که من و از یاد نبرده باشین و بازم با نگاه های قشنگتون همراهیم کنین.....

 

کشتی...

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.


او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.


سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود

 را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید.


اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود،

 از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.


بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.


از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:


« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »


صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.


کشتی  ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.


نجات دهندگان می گفتند:


“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم.....

 

 

باور کن!!!!!!

سرنوشت خویش را باور کن....

که باری همان توان نهفته توست ونرم می شکفد

و زندگی را از آن دست می آراید که تو می خواسته ای...

عقاب فاتح قله های زندگی باش!!!

و مسافر صبور دشت های بیکران ان....

و هم بدین سان است که واژه های کار و زندگی معنای اصیل خویش را

باز میابند و گل و بوته های تلاش تو به گل می نشیند.

به دره های عمیق احساس خویش سفر کن

که در آنجا کسی جز خویشتن خود را باز نمی یابی

و لحظه ها را غنیمت شمار زیرا ممکن است دیگر تکرار نشوند

و هرگز نا امید وار از فراز صخره های سخت،زندگی را نظاره نکن

با ایمان به توان خویش،از آن میانه راهی بگشا!!

به دنیای زیبای فرداها با تمام وجود نگاه کن

و بدان که در راه که بر می گزینی،همواره دشواری در کمین است

که زندگی اگر نام آسان داشت دیگر بر زمین تلاش معنای خویش را از کف می داد

و زیبایی بهار در نبود زمستان گمنام می شد

و رنگین کمان در آسمان و ماه در شب و خورشید در روز......

 

گر به هستی برسی مست نگردی،مردی

گر به نیستی برسی سست نگردی،مردی

منتظر نظرهای قشنگتون هستم

 

سلام به همه ی دوستای عزیزم

مرسی بابت نگاه های قشنگتون که از من دریغشون نکردین

امیدوارم هر جایی ازین کره ی خاکی که هستین خوب و خوش و سلامت باشین و روزگار

به کامتون باشه

امروز هم یه داستان دیگه گذوشتم....

تا حالا شده از خدا به خاطر چیزی که بهتون نداده گله کنین؟؟؟!!!؟؟؟

یا تا حالا شده از خدا به خاطر چیزی که بهتون داده اما ناراحت کننده بوده گله کنین؟؟؟!!!؟؟؟

بعضی وقتا ما آدما فقط ظاهر و می بینیم،با همون دیدگاه تصمیم می گیریم و بعدم به

افکارمون عمل می کنیم.

بدونه اینکه لحظه ای فکر کنیم که شاید اشتباه می کنیم،شاید داریم زود قضاوت می کنیم ،شاید

حکمتی در کار بوده و خیلی شایدای دیگه.....

کاش ما آدما یاد می گرفتیم عمیق تر فکر کنیم و انقدر ظاهر بین نباشیم.....

اینجوری چقدر زندگی قشنگ تر می شه.....

خدا

آن حس زیباییست

که در تاریکی صحرا

زمانی که هراس مرگ

می دزدد سکوتت را

یکی مثله نسیم دشت

می گوید:

کنارت هستم ای تنها!!!!!!

 

 گره

یک روز فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ی کوچکی از گندم رو

روی دوشش حمل می کرد....

تصمیم داشت با اون گندم ها برای بچه های کوچیکش نونی درست کنه تا شب رو با گرسنگی

سحر نکنند.

توی راه زمزمه کنان با خدای خودش راز و نیاز می کرد:(خدایا!!!خدای خوبم...این گره رو از زندگی

من باز کن!)

ههم چنان که داشت این دعا رو زیر لب می گذروند ناگهان گره کیسه ش باز شد و تمام

گندم هایی که به سختی اونا رو به دست اورده بود روی زمین ریخت و درون سنگ و

سوراخ های خرابه رفت.....

با عصبانیت تمام به خدا گفت:(خدایا گفتم گره ی زندگیم نه گره کیسم!!!!!!)

و با ناراحتی و عصبانیت شروع به جمع کردن گندم ها از بین سنگ و خاک های خرابه کرد.

که یک دفعه دستش به جسمی بر خورد کرد.....

چشمش به کیسه ی پر از طلا افتاد....

همون جا روی زمین خرابه سجده ی شکر به جا اورد و با شرم از خدا به خاطر قضاوت

عجولانه ش معذرت خواست

 

زندگی را هر طور نگاه کنی زیباست.....

منتظر نظرهای قشنگتون هستم....

یا علی.....

 

 

 

کمک کردن...

سلام دوستای عزیزم

ممنون که مثله همیشه من و همراهی کردین و بابته نظرهای قشنگتون خیلی خیلی ممنونم

شرمنده کمی دیر شد........قول میدم زود زود آپ کنم

منتظر نگاه های قشنگتون هستم

حسرت همیشگی

حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:

                    وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!!!

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان

        چقدر زود

                  دیر می شود!

                                             ((قیصر امین پور))

یه ضرب المثل قدیمی میگه:

((از هر دست بدی،از همون دست پس می گیری))

در نور کم غروب،زن سالخورده ای رو دید که در کنار جاده درمانده،منتظر بود.

متوجه شد که او نیاز به کمک داره.

جلوی مرسدس بنز زن ایستاد و از اتومبیلش پیاده شد.

در این یک ساعت گذشته هیچ کس نایستاده بود تا کمکش کنه.

زن به خود گفت:((نکنه این مرد آسیبی به من بزنه؟؟؟قیافش که بی خطر نیست

خسته و فقیر و گرسنه هم به نظر می رسه!!!))

مرد زن را که در بیرون از ماشینش در سرما ایستاده بود دید و متوجه وجود آثار ترس توی

صورتش شد....

برای همین روبه زن کرد و گفت:((خانوم من اومدم به شما کمک کنم.بهتره شما توی

اتومبیل که گرمتر استراحت کنین من خودم ترتیبه کارها رو میدم.....

در ضمن اسم من برایان آندرسونه))

زن که حالا خیالش راحت تر شده بود به داخل ماشین رفت.

برایان متوجه شد که فقط لاستیک ماشین پنچر شده اما همین هم برای یه زن سالخورده

مصیبت محسوب می شد.

در مدت کوتاهی لاستیک رو عوض کرد....

زن گفت که اهله سنتلوئیس است و برای کاری از اونجا عبور می کرده که لاستیکش پنچر شد.

زن می دونست که اگر کمک  اون مرد نبود شب رو باید توی سرمای شدید و داخل

ماشین سپری کنه.برای همین کیف پول خودش رو در اورد تا علاوه بر تشکر زبانی،

با پول کمک اون رو تا حدودی جبران کنه.

ازش پرسید که چه مبلغی پرداخت کنم؟هر مبلغی می گفت پرداخت می کرد.

برایان معمولا برای گرفتن دستمزدش صبر نمی کرد،اما این بار برای

مزد نکرده بود.برای کمک به یک نیازمند کرده بود.

و البته در گذشته هم افراد زیادی به اون کمک کرده بودن.

رو به زن کرد و گفت:((اگر واقعا می خواین دستمزدی به من بدین دفعه ی بعد

که نیازمندی رو دیدین بهش کمک کنین و اون وقت یادی هم از من بکنین.))


زن لبخندی از روی رضایت زد ، با سر حرفش رو پذیرفت و رفت.....

چند کیلومتر جلوتر زن کافه ای رو دید.

برای خوردن قهوه ی داغی به داخل کافه رفت.

پیشخدمت که زن جوانی بود برای خوش کردن موهای سر پیرزن حوله ی تمیزی اورد.

لبخند شیرینی داشت،لبخندی که صبح تا شب سر پا بودن هم نتونسته بود محوش کنه.

نگاه زن به روی شکم بر امده ی پیشخدمت افتاد...با خودش فکر کرد که باید هشت ماهه

حامله باشه.با این حال نگذاشته بود درد و فشار تغییری توی رفتارش بده.

همون موقع به یاد برایان افتاد.....

صورت حساب رو با یه اسکناس ۱۰۰ دلاری پرداخت کرد.

پیشخدمت رفت تا باقی مانده ی پول رو بیاره.

وقتی برگشت زن رفته بود.....

پیشخدمت دنبال زن گشت،اما متوجه شد که اون رفته...

وقتی برای تمیز کردن میز برگشت نوشته ای رو روی دستمال سفره دید:

((عزیزم چیزی لازم نیست به من برگردونی.منم توی هم چین موقعیتی قرار داشتم.

اون موقع شخصی به من کمک کرد و حالا هم من به تو کمک کردم.اگر واقعا می خوای دین

خودت ادا کنی نگذار این زنجیره ی عشق همین جا به تو ختم بشه!))

زیر دستمال ۴۰۰ دلار دیگه هم پول بود...

با خوندن نوشته و دیدن پول ها اشک از چشماش جاری شد...

اون خانوم از کمجا می دونست که او و شوهرش به آن پول نیاز شدیدی دارن؟!!؟

بچه ماه دیگه به دنیا میومد و وضع ازین هم بدتر میشد.

شوهرش هم خیلی نگران بود.

همون طور که کنار هم دراز کشیده بودن به آرامی شوهرش را بوسید و اهسته توی

گوشش گفت:((نگران نباش عزیزم،همه چیز درست میشه عشقم.

خوب بخوابی برایان آندرسون عزیزم))

 

 

 

اغازی جدید در سالی جدید

سلام به همه ی شما دوستای عزیزم

امیدوارم هر کجایی که هستین خوب و خوش و سلامت باشین وهم چنین  تعطیلات خیلی خوبی

رو پشته سر گذاشته باشین.

بازم آغاز ساله نو رو به همتون تبریک می گم و آرزو می کنم که همه ی آرزوهاتون

توی این سال به حقیقت بپیونده.

به قولم وفا کردم و موقع سال تحویل توی حرم امام رضای عزیزم هیچ کدومتون رو فراموش نکردم.

 به یاد تک تکتون بودم و اگر خدا بنده ی حقیر رو قابل بدونه براتون دعا کردم

ممنون که مثله همیشه من و از نظرهای قشنگتون محروم نکردین و بهم انرژی دادین

امسال برای اولین بار توی عمرم وطنگردی کردم و سرزمینی که توش زندگی می کنم رو بهتر شناختم.

و حالا می خوام براتون از خاطراتم...از چیزهایی که یاد گرفتم....از جاهایی که رفتم....از آدمایی که دیدم....

و از چیزهایی که شنیدم  بگم.

راستش هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد وطنم رو دوست داشته باشم....

چون با ماشین به مسافرت رفتیم خیلی شهرها رو از نزدیک دیدم و محیطشون رو  لمس کردم.

برام جالب بود که ما همه توی یه کشور داریم زندگی می کنیم اما فرهنگ ها و رفتارها

و امکاناتمون فرسنگ ها با هم فاصله داره...

یکی از استان هایی که به خاکش قدم گذاشتم سمنان بود.

یک شب رو توی مهدیشهر سمنان گذروندیم.

شهر مذهبیی که من حتی یه زن غیر چادری ندیدم و این برام خیلی عجیب بود

اقامتمون توی کاخی بود که یکی از ثروتمندان زمان شاه قبل از فرارش به جا گذاشته بود.

برام جالب بود که اون فرد هرگز نتونسته بود از ساخته ی خودش استفاده کنه.

صبح با صدای فردی که مردم رو برای رفتن به سمت کربلای ایران(اینجور که خودش می گفت)

با کاروان راهیان نور فرا می خواند(ساعت ۶ صبح) از خواب بلند شدیم و وقتی از کاخ بیرون اومدیم

 خیلی ها با کاروان رفته بودن.

این شهر تفاوت زیادی با شهرم و تفکراتم داشت....

خوشبختانه امسال هم امام رضا جونم ما رو به خونشون راه دادن و شامگاه روز دوم سفر

به شهر مقدس مشهد پا گذاشتیم....

جای همتون خیلی خالی بود...امیدوارم که هر کی نرفته قسمتش بشه که به زیارت

امام رضای مهربونم  بره.

جالب ترین قسمت مسافرت همین مشهد بود.صبح که از هتل میومدی بیرون هوا گرم بود در حدی که

مجبور بودی خودت و باد بزنی تا شاید یکم هوا برات قابل تحمل تر بشه.

اما بعد از ۲ ساعت انقدر هوا سرد میشد که تنها راهه حل رفتن زیر پتو یا پوشیدن پالتو بود.

یه لحظه خورشید بود و ۲ ثانیه ی بعد تگرگ میومدجای همتون خالی.....

موقع سال تحویلم انقدر هوا سرد بود(منفی ۳ درجه)که من در کنار دعا داشتم وصیتم هم می کردم

اما این سرما باعث نشد که به شما دعا نکنمااااااااااااا

وقتی سال جدید و پیش امامت،عشقت شروع می کنی هر چه قدر هم هوا سرد باشه

بازم آرامش و لذت بخشه.....همون جا بهترین چیزا رو از امامت برای آغاز یه ساله جدید

می گیری و بر می گردی.

اگه قلبت پاک باشه و برای همه خوبی و خوشی بخوای به همه ی آرزوهات میرسی

و مهره تاییدشم امامت پاش میزنه...

وقتی آدمایی رو میبینی که با وجود سرمای شدید از ساعت ها قبل از تحویل سال نو به عشق

امامشون و با آرزوی اینکه ساله جدید رو زیر سایه ی سرورشون آغاز کنن به حرم اومدن

و دعا می کننیه حس معنویه قشنگی پیدا می کنی که با هیچ چیزی قابله مقایسه نیست.

از ته دل اول برای کسایی که دوسشون داری بعدم خودت آرزوی بهترین ها رو می کنی و آرامشه

قشنگی مهمون دلت میشه....

توی مشهد علاوه بر وجود مبارک امام رضا که دل و روح آدم  رو شاد و آروم میکنه مردمای خیلی

خوب و مهمان نوازشم دل کندن ازون محیط  رو  برات سخت تر می کنه.....

نا گفته نمونه شیشلیک هاشونم محشره

یکی دیگه از استان هایی که بهش سفر کردیم استان گرگان بود.

 مناظرش بی نظیره.....واقعا زیباست....هر چی بگم کم گفتم...

جنگل های گلستانش....آبشارهای فوق العادش....کوه های پوشیده از درختش.....

مردم خیلی خیلی خیلی خیلی مهربون و مهمون نواز و خونگرمش.....نون های محلی خوشمزش

روستای زیارت روی کوهش...عسل های طبیعی و خوشمزش....بنادر ترکمن و گزش..

شالیزارهای خیلی قشنگش.... همه و همش عالی بود.

فکر نمی کردم ایران انقدر قشنگ باشه...حیف اون طور که لایق این نعمت های زیبای

خداست بهشون رسیدگی نمیشه

از تمامی شهرهای شمالی کشور رد شدم و از دیدنشون لذت بردم.

شهرهای شمالی کشور واقعا زیبان....

وجود دریای خزر نعمت خیلی عظیم و گران قدریه که خدا به ماها و مخصوصا شمالی های عزیز داده.

لذت راه رفتن روی شن ها.....دیدن بزرگی و عظمت دریا و رنگه ابی آرامش بخشش...جمع کردن صدف های

خوشگل از روی شن....نجات دادن ماهی که توی شن ها گیر کرده و برای چند ثانیه عمر بیشتر

تقلا می کنه....درست کردن سیب زمینی روی آتیش سوزان توی هوای سرد...دیدن پسر نوجوانی

که از طلوع آفتاب توی سرما و گرما به دل دریا و خطر میره تا ماهی صید کنه و با فروشش زندگی رو بگردونه...

دیدن خانواده هایی که با هم دم ساحل قدم می زنن و از با هم بودن لذت میبردن.....

دیدن مسافرهایی که ماشینشون توی شن گیر کرد و هیچ عابری حاضر نشده به اونا کمک کنه....

خوردن غذاهای خوشمزه ی شمالی های عزیز(باقالا قاتوق،میرزا قاسمی،کته کبابی،کباب ترش و...)...

شنیدن صدای لذت بخش موج های دریا....بلند شدن از خواب با صدای خروس...اسب سواری زیر بارون..

همه و همه چیزهایی بود که دیدم، تجربه کردم و بهشون فکر کردم....

 چند روزی رو هم  تهران موندیم....

جالب بود که  توی این شهر انقدر تفاوت فرهنگ و طبقات وجود داره.

بالا شهرش یه دنیایی برای خودش بود و پایین شهرش یه دنیای دیگه.

دیدن  فقیری که برای گرفتن پول (همون چرکه کف دست معروف )جلوی هر کس و ناکسی

دستش رو دراز می کنه و غرورش رو میشکنه از اون طرف دیدن ماشین های مدل بالا

برای آدم خیلی دردناکه.....

.چرا باید انقدر تفاوت وجود داشته باشه؟؟؟؟؟!!!!!!!؟؟؟؟؟!!!!!!؟؟؟؟

و اما دیدن این همه آدم با فرهنگ ها و رفتارهای مختلف خیلی چیزا به من یاد داد:

یاد گرفتم یک بعدی به مسائل نگاه نکنم....

یاد گرفتم زود قضاوت نکنم.....

یاد گرفتم به محیطم بیشتر توجه کنم و بیشتر دقت کنم.....

یاد گرفتم از تمام لحظات عمرم بیشتر استفاده کنم و الکی هدرشون ندم.....

یاد گرفتم از کنار مسائل راحت نگذرم.....

یاد گرفتم به هر مسئله ای هر چند کوچیک و بی ارزش فکر کنم تا شاید ازش یه درس بزرگ بگیرم...

و خیلی چیزهای دیگه که توی روح و رشدم تاثیره خیلی زیادی داشت.

به شما هم توصیه می کنم تا جایی که در توانتون هست از محیط و آدمای اطرافتون درس بگیرین.

و یه نکته ی مهم....هر وقت رفتین شمال زیاد چیز نخورین که معده تون دادش در بیاد و اولین جایی

که توی تهران میبینین مثله من بیمارستان باشه

چند تا شعر خیلی خیلی قشنگم که توی مسافرت خوندم رو براتون نوشتم.امیدوارم که دوست داشته باشین

و مثله همیشه من و با نظرهای قشنگتون همراهی کنین....منتظر نگاهای مهربونتون هستم

 

گر کسی با تو بد کند زنهار                       جز به نیکی جزای ان نکنی

از بدی گر کسی کند سودی                     از نکوئی تو هم زیان نکنی

                                 ابن یمین

معیار دوستان دغل روز حاجت است

                                        قرضی برای تجربه از دوستان بطلب

                                                                                             صائب

روز سه مرگ شود شمع هزارت

                                هر خار که از پای فقیری به در اری

                                                                                              صائب

ز نام نیک اثر جاودانه ای بگذار

ترا که زندگی جاودان میسر نیست

                                                                                صائب

 یا علی.....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آخرین آپ.......البته از نوع هشتاد و هشتیش

سلام  سلام  سلام

میگن سلام سلامتی میاره.پس من سلام می کنم تا هم خودم سالم باشم هم

شما که مجبورین سلام رو با سلامتون جواب بدین همیشه سالم و سرحال باشین

از همه ی شما دوستای عزیز و مهربونم خیلی خیلی ممنونم که مثله همیشه من رو همراهی کردین

با استفاده از نظرهای شما دوستای عزیز تصمیم گرفتم این وبلاگ که متعلق به همتون هست رو

از یکنواختی در بیارم و ازین به بعد همه چیز از همه جا داخلش قرار بدم

علاوه بر اون می خوام  تجربیات و تفکرات این ذهن ناقص و کوچولوم رو هم بنویسم..

امیدوارم که با این کارم سرتون و درد نیارم و بازم مثله همیشه همراهیتون

 و نظاره گر باشم...

 

 

 

 

ادامه نوشته

سلامممممممممممممممممممممممم

سلام به همه ی دوستان و همراهان همیشگی

امیدوارم هر جا که هستین خوب و خوش و سلامت باشین و روزگار به کامتون باشه

بازم مثله همیشه بابته همراهیتون و نظرهای قشنگتون بی نهایت ممنونم

چند روز دیگه بیشتر به آغاز ساله جدید نمونده...

از قدیم رسم بوده که برای شروع یه ساله دیگه اول از همه خونه هامون رو بتکونیم

بعد از اون نوبت به تکوندنه دلامون میرسه..

دلایی که توی این یه سال پر شده از عشق...نفرت...دوستی...کینه و....

منم می خوام امسال هم دلم رو بتکونم هم وبلاگم رو...

اول دلم.....می خوام امسال اونایی رو که خیلی بهم بدی کردن

 و تخم کینه و نفرت رو توی دلم کاشتن ببخشم...

می دونم کار راحتی نیست می دونم سخته می دونم...

اما خواستن توانستنه..

مطمئنم که با این کارم زندگی بیشتر بهم می خنده و برام قشنگ تر میشه

حالا که دلم و تکوندممی خوابم وبلاگمم بتکونم

اما این یه مورد رو نمی تونم تنهایی انجام بدم

به کمک همتون نیاز دارم

احساس کردم مطالب کمی یکنواخت شده.

برای همین یه نظر سنجی گذوشتم.

به نظر شما مطالب وبلاگ حاوی چه چیزهایی باشد بهتر است؟

۱)شعر

۲)داستان

۳)شعر و داستان

۴)خاطرات و شعر و داستان

۵)مطالب علمی و عکس

دوستای عزیزم این نظرهای من بود.

دوست دارم اگه چیزی غیر از این هایی که گفتم مورد نظرتون هست رو هم بگین.

اگر میشه نظرتون رو راجع به قالب و آهنگ وبلاگ هم بگین.

محتاج نگاه ها و نظرهای قشنگتون هستم

پیشاپیش از همه ی دوستای عزیزم تشکر می کنم

 

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب


افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم


گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث


عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش

را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد،

سعی می کرد روی خاک ها بایستد 

روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ


هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت

کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد

مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره


دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و


دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود

  

سلام به همه ی دوستای عزیزم

شرمنده ام که این  دفعه کمی آپ کردنم طول کشید

ازین که دیدم خیلی ها منتظر آپم بودن واقعا خوشحال شدم

ممنون که مثله همیشه با نظراتون من رو همراهی کردین

خیلی از دوستای عزیز نظر داده بودن یا من رو به وبلاگه خودشون دعوت کرده بودن

متاسفانه چند روز نتونستم به اینترنت بیام برای همین اگر دوست عزیزی نظر داده بود

و من جواب ندادم همین جا معذرت می خواهم و قول می دم دیگه تکرار نشه

امیدوارم که از داستان امروز هم استفاده کنیم و مورد پسندتون باشه

منتظر نظرهای قشنگتون هستم

 

استادی در شروع کلاس درس  لیوانی پر از آب به دست گرفت.

آن را بالا گرفت تا همه ببینند.

بعد از شاگردان پرسید:((به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟))

شاگردان هر کدام جوابی دادن:((۵۰گرم))((۱۰۰گرم))((۱۵۰گرم))...

استاد گفت:((من هم بدون وزن کردن نمی دونم که دقیقا وزنش چقدر ست.

اما سوال من اینه:اگر من این لیوان رو چند دقیقه همین طور نگه دارم چه اتفاقی میوفته؟))

شاگردان گفتن:((هیچ اتفاقی!!!))

استاد پرسید:((خوب اگر ۱ ساعت همین طور نگه دارم چطور؟))

یکی از شاگردان در جواب سوال استاد گفت:((دستتان کم کم درد می گیره))

((حق با توست.حالا اگه ۱ روز تمام نگهش دارم چطور؟))

شاگرد دیگری جسارتا گفت:((دستتون کم کم بی حس میشه.عضلاتتون به شدت تحت

فشار قرار می گیرند و فلج میشن و مطمئنا کارتون به بیمارستان میکشه!!))

همه ی شاگردان خندیدند..

اما استاد گفت:((بله!دقیقا همین طوره.ولی به نظر شما وزن لیوان توی این مدت

تغییری کرده؟؟؟؟؟؟))

شاگردان جواب دادن:((نه!))

((پس چی باعثه درد دسته من میشه؟؟؟؟در عوض من باید چی کار کنم؟؟؟))

شاگردی با خنده گفت:((لیوان رو بذارین روی میز!))

استاد گفت:((دقیقا!!!مشکلات زندگی هم مثله همینه!اگر اونا رو چند دقیقه

توی ذهنتون نگه دارین هیچ اتفاقی نمی افته.اما اگر مدت طولانی تری

بهش فکر کنین ذهنتون درگیر و خسته میشه و به درد میاد و اگر بیشتر از ان

نگهش دارین قطعا فلجتون میکنه و دیگه قادر به انجام کاری نیستید!!))

فکر کردن به مشکلات زندگی مکهم است اما مهم تر از اون اینه که در پایان هر روز

و پیش از خواب اونا رو زمین بذارین.

به این ترتیب تحته فشار قرار نمی گیرین.

هر روز صبح سر حال و قوی بیدار میشین و قادر خواهین بود از عهده ی

هر مسئله و چالشی بر بیاین!!!

دوست من یادت باش لیوان آب رو همین امروز زمین بگذاری

زندگی همین است...

 

دوست عزیزم آقا سعید لطف کردن و داستانه خیلی زیبایی برام نوشتم تا توی وبلاگم بزارم

با تشکر فراوان از آقا سعید گل.امیدوارم که دوست داشته باشین

 

روزی مرد جوانی که مدت ها دنبال شغلی می گشت یه کلیسایی رسید که

برای تمیز کاری کلیسا نیاز به مستخدمی داشتن.

به داخله کلیسا رفت...

کشیش در ابتدا سوال هایی از او کرد

سپس پرسید:((ببینم تو سواد هم داری؟))

مرد پاسخ داد :((نه!))

کشیش به او کار را نداد گفت برو و هر زمان که با سواد شدی برگرد...

مرد غمگین و ناراحت برگشت...

در راه بازگشت هوس کشیدن سیگار به سراغش اومد

 اما هر چه دور و اطرافه خودش و دید هیچ دکه ی سیگار فروشی رو ندید.

به خودش گفت که چه خوبه اینجا یه دکه ی سیگار فروشی بزنم!!

این جرقه به فکرش رسید و کارش رو شروع کرد

در ابتدا سیگار فروش ساده ای بیش نبود

اما کم کم کار خودش رو وسعت بخشید.

تا اینکه کار و بار مرد گرفت و به یک فرد ثروتمند تبدیل شد.

روزی برای انجام کاری به بانکی رفت

کارمند بانک به مرد که دیگر سنی ازش گذشته بود گفت:((لطفا

اینجا رو امضا کنین.))

مرد گفت:((من سواد ندارم انگشت میزنم!!))

کارمند خیلی تعجب کرد و گفت:((شما سواد ندارین و انقدر ثروتمندین

اگه سواد داشتین چی میشدین!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!))

مرد جواب را در ۲ کلمه خلاصه کرد:مستخدم کلیسا

اگر دقت کنین این داستان نمی خواد بگه که درس خوندن ارزشی نداره

و باید بری سراغ کار تا پولدار بشی.اصل و مفهم اصلی این داستان

 استفاده از فکر و به کار انداختنه اون در شرایط درسته و باید

 بدونی که چه موقع باید چه کاری انجام بدی...

 

 

 

 

طناب

سلام دوستای عزیزم

ازین که مثله همیشه من و با نظراتتون همراهی کردین خیلی خیلی ممنونم

امروز یه داستانه دیگه گذوشتم...

نمی دونم تا حالا شده فکر کنین که چقدر به عشقتون اعتماد دارین؟؟!؟؟!؟؟

چقدر قبولش دارین؟؟!؟؟!؟؟

بهتر این داستان و بخونیم و ازش درس بگیریم...

منتظر نظرهای قشنگتون هستم...

 

روزی کوهنوردی که سال های سال در تلاش و تکاپو برای رسیدن به بالای بلندترین قله ی جهان بود

به آرزوی دیرینه ی خود رسید.پس سفر را آغاز کرد اما از آنجا که این افتخار و فقط برای خود می خواست

تصمیم گرفت تنها بار سفر را ببندد.

ماجراجویی آغاز شد...

چند روزی از شروع سفر می گذشت و اندکی تا فتح قله ی آرزوهایش بیشتر نمانده بود

هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت اما کوهنورد به جای چادر زدن به راه خود ادامه داد

تا اینکه هوا کاملا تاریک بود و هیچ چیز قابله دیدن نبود.حتی ستارگان و ماه هم پشت

انبوهی ابر پنهان شده بودند.

اما کوهنورد به صعود خود ادمه داد...

در حالی که چیزی تا رسیدن به قله نمانده بود ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه

تمام تر سقوط کرد...

سقوط هم چنان ادامه داشت و او در در این لحظات سرشار از هراس و وحشت تمامیه خاطرات

شیرین و تلخ زندگی اش را به یاد آورد و احساس کرد که چقدر به مرگ نزدیک است.

که ناگهان طناب به دور کمرش محکم شد و او را بین زمین و هوا نگه داشت.

هوا خیلی سرد بود و او بین زمین و آسمان معلق...

نمی دونست چه کاری انجام بده؟؟!؟؟اصلا کاری می تونه انجام بده؟؟!؟؟

تنها جوابی که به ذهنش رسید کمک خواستن بود

کمک خواستن از معبودش...پس فریاد زد خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

به ناگاه از دل تاریکی صدایی آرامش بخش جواب دادم::((بله بنده ی عزیزم؟))

کوهنورد با خوشحالی بسیار گفت:((خدایا کمکم کن..))

خدا جواب داد:((حتما!اما اول تو به من جواب بده..آیا واقعا به من اعتماد داری و من و قبول داری؟))

کوهنورد بدونه معطلی پاسخ دا:((البته خدای من!تو تنها معبوده من هستی!

بیشتر از تو به کسی اعتماد ندارم!!!!))

خدا جواب داد:((پس حالا که به من اعتماد داری....طنابت را ببر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!))

((چی؟؟!!؟؟!!طنابم؟؟!!؟؟اینجوری که قطعا میمیرم...اون هم به دسته خودم....

این خودکشیه...نه ابدا))

سپس طناب را محکم تر از قبل در دسته خود گرفت و به معشوقش پشت کرد...

فردا صبح گروهی کوهنورد جسد یخ زده ی کوهنوردی را که از طنابی آویزان بود یافتن

در حالی که فقط ۱ متر با زمین فاصله داشت...

 

                                                   ای آرزوی من

ای آرزوی من!!

تو همای بخت منی کز دیار دور

پرپر زنان به کلبه ی من پر کشیده ای

بر بامم ای پرنده ی عرشی!خوش آمدی

در کلبه ام بمان

ای آنکه هم چو من

یک آشیان گرم محبت ندیده ای

با من بمان که من

یک عمر بی امید

همراه هر نسیم به گلزار عشق ها

در جستوجوی یک گل خوشبو شتافتم

می خواستم گلی که دهد بوی آرزو

اما نیافتم...

شب های بس دراز

با دیدگان مات

بر مرکب خیال نشستم امیدوارم

دنبال یک ستاره فضا را شکافتم

می خواستم ستاره ی امید خویش را

اما نیافتم...

بس روزهای تلخ

غمگین و نامراد

همراه موج های خروشان و بی امان

تا عمق بی کرانه ی دریا شتافتم

شاید بیام آن گوهری را که خواستم

اما نیافتم...

امروز یافتم

گمگشته ای که در طلبش عمر من گذشت

اما کنون نشسته مرا روبرو  تویی

آنکس که که بود همره باد سحر  منم

و ان گل که داشت بوی خوش آرزو  تویی

دیگر شبان تیره نپویم در آسمان

تو آن ستاره یی که نشستی به دامنم

همراه موج در دل دریا نمی روم

تک گوهره توئی که شدی زیب گردنم

ای آرزوی من!!

تو همای بخت منی کز دیار دور

پرپر زنان به کلبه ی من پر کشیده ای

بر بامم ای پرنده ی عرشی!خوش آمدی

در کلبه ام بمان

ای آنکه هم چو من

یک آشیان گرم محبت ندیده ای

نوشین لبی که جان به تنم میدمد تویی

عمر منی که تاب و توان داده یی به من

با من بمان که روشنی بخت من ز توست

آری تویی که بخت جوان داده ای به من!!!

                                                               مهدی سهیلی

 

سلام به همه ی دوستای عزیزم که مثله همیشه به من لطف داشتن و تنهام نذاشتن

شاید داستان هایی که می ذارم و خیلی از شما عزیزان خونده یا شنیده باشین

ولی فکر می کنم ارزش دوباره خوندن اما عمیق تر فهمیدن و داره.

این دفعه هم یه داستان معروف ولی قشنگ و گذوشتم که امیدوارم دوست داشته باشین.

پیشاپیش هم ولنتاین و به همه ی عاشقای این کره ی خاکی تبریک می گم

انشاالله عشقتون همیشه پایدار باشه که زندگی بدون عشق هیچ لطفی نداره

حالا می خواد این عشق یه دختر یا یه پسر باشه یا عشق به مادر و پدر ویا از همه

مهمتر عشقه به خالقه جهان

همچنین شهادت اما حسن مجتبی(ع) و رحلت پیامبر(ص) و شهادت اما رضا(ع) رو به همه ی

شما دوستان تسایت می گم.

 

زیباترین قلب

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زيادی جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند, براي همين گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت: تو حتماً شوخي مي‌كني, قلب خود را با قلب من مقايسه كن, قلب تو فقط مشتي زخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام, اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند, چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

 

چراغ چشم تو

تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم؟

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم

تو چیستی که من از موج هر تبسم تو

بسان قایق سرگشته روی گردابم!!!

تو در کدام سحر بر کدام اسب سپید؟

تو را کدام خدا؟

تو از کدام جهان؟

تو در کدام کرانه تو از کدام صدف؟

تو در کدام چمن همره کدام نسیم؟

تو از کدام سبو؟

من از کجا سر راه تو امدم ناگاه!

چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه!

مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه!

کدان نشاه دویده است از تو در تن من؟

که ذره های وجودم تو را که می بینند

به رقص می ایند

سرود می خوانند!

چه آروزی محالی است زیستن با تو

مرا همین بگذارند یک سخن با تو:

به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!

به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!

بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!

ستاره ها را از آسمان بیار به زیر!

ترا به هر چه تو گویی به دوستی سوگند

هر آنچه خواهی از من بخواه صبر مخواه!

که صبر راه درازی به مرگ پیسته ست!

تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه...

تو دوردست امیدی و پای من خسته ست

همه وجودم تو مهر است و جان من محروم

چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته ست....

فریدون مشیری

 

ان سوی پنجره

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که

هر روز بعدازظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود.

اما مریض دیگر به خاطر اوضاع بد جسمانیش اجازه ی کوچکترین حرکتی را هم نداشت

و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت خوابیده بود.

آنها روزانه  ساعت ها در مورد مطالب مختلف از قبیل همسر خانواده خانه سربازی یا

تعطیلاتشان با هم صحبت می کردند.

هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بودمی نشست و تمام چیزهایی که

 بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.

بیمار دیگر در طول این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای  بیرون از اتاق جان تازه ای

می گرفت.

پنجره رو به دریاچه ای کوچک باز می شد که در ان قوها و مرغابی های زیادی  شنا می کردند

و کودکان با قایق های تفریحی کوچکشان درون آب سرگرم بازی بودند.درختان کهن بید به منظره ی

پارک زیبایی خاصی بخشیده بودند .درنیز  افق تصویر زیبایی از شهر  به چشم می خورد.

همان طورکه مرد کنار پنجره این جزئیات رو توصیف می کرد هم اتاقیش چشم های خود

را می بست و با تجسم مناظر و زیباییهایش در ذهن خود جانی تازه می گرفت.

روزها و هفته ها به همین شکل گذشت...

یک روز صبح رستاری که برای شستشویی آنها آب آورده بود جسم بی جان مرد کنار پنجره را

دید که در خواب و در کمال آرامش از دنیا رفته بود.

پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمین خواست تا مرد را از اتاق خارج کنند.

مرد دیگر به خاطر از دست دادن هم اتاقی و هم صحبت خود بسیار ناراحت شد و از پرستار

خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کند.

پرستار با کمال میل این کار را انجام داد و پس از اطمینان از حال بیمار اتاق را ترک کرد.

آن مرد به آرامی و با تحمل درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا پس از مدت ها

اولین نگاهش را به دنیای بیرون بیندازد.بالاخره او می توانست این دنیا را با چشم های

خود ببیند.

اما........در عین ناباوری چشم هان  او با یک دیوار بلند رو به رو شدند.

مرد با صدای بلند پرستار خود را صدا کرد و با تعجب پرسید:((این دیوار و کی ساختن؟))

پرستار پاسخ داد:((از زمان شروع کار بیمارستان این دیوار هم بوده.برای چی می پرسی؟))

مرد گفت:((اما هم اتاقیم هر روز از منظره ی بیرون برام می گفت...این امکان نداره))

پرستار که تازه متوجه صحبت مرد شد گفت:((او می خواست به تو قوت قلب و امید برای

 زندگی بده.در اصل آن مرد نابینا بود...))

 

 

 

دل من دیر زمانی نیست که می پندارد

((دوستی)) نیز گلی ست

مثل نیلوفر و ناز

ساقه ی ترد ظریفی دارد

بی گمان سنگ دل است آن که روا می دارد

جان این ساقه ی نازک را

                                       -دانسته-

بیازارد!!

در ضمیری که من و توست

از نخستین دیدار

هر سخن هر رفتار

دانه هایی ست که می افشانیم

برگ و باری ست که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش مهر است

گر بدان گونه که بایست به بار آید

زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید

آنچنان با تو درامیزد این روح لطیف

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس

زندگی گرمی دل های به هم پوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست

در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیدست هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه ی جان

خرج می باید کرد

رنج می باید برد

دوست می باید داشت!!

با نگاهی که در آن شوق برارد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

مالامال از یاری غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند:

شادی روی تو!

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه

عطر افشان

گلباران باد....

                                            ((فریدون مشیری))