حسرت همیشگی...

یه تنها که برای پر کردن تنهایی اینجا میاد

حسرت همیشگی...

یه تنها که برای پر کردن تنهایی اینجا میاد

سلام دوستای عزیزم  

 در گذشت خواننده ی خوش صدا جهان را به شما تسلیت میگم. 

من خودم عاشق چند تا از آهنگ هاش هستم.و امروز که این خبرو فهمیدم خیلی ناراحت شدم. 

واقعا اتفاقی و دور از انتظار. میخواسته بره ویدئو ضبط کنه که این اتفاق میفته. 

روحش شاد

تفکر عمیق

سلام دوستای عزیز 

این داستان را از وبلاگ یکی از دوستای گلم لیلا گرفتم. 

چون داستان خیلی قشنگه و در عین حال نیازمند تفکر. 

اینم آدرس وبلاگش.

  www.naight.blogsky.com  

 

 

گاو ماما میکرد....

گوسفند بع بع میکرد... 

سگ واق واق میکرد .....

و همه با هم فریاد میزدند حسنک کجایی ؟؟؟؟

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. 

حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته است و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. 

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. 

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او موهای خود را گلت می کرد. ...

دیروز که حسنک با کبری چت میکرد.کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت میکرد. 

پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت میکرد. 

پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود

او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگرمی شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد. 

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش 

کرده بود.ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت.ریزعلی سردش بود و دلش  

نمی خواست لباسش را در آورد. 

ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت

قطار به سنگها برخورد کرد و منفجر شد.کبری و مسافران قطار مردند

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود.الان چند سالی است 

که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. 

او حوصله مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. 

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. 

او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد

او آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. 

اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد....... 

به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ و زیبا وجود ندارد....

یک شبی مجنون نمازش را شکست. بی وضو در کوچه ی لیلا نشست .عشق آن شب مست مستش کرده بود ... فارغ از جام الستش کرده بود ... گفت یارب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای ؟ خسته ام زین عشق دل خونم نکن من که مجنونم تو مجنونم نکن ... مرد این بازیچه دیگر نیستم ... این تو و لیلای تو من نیستم گفت ای دیوانه لیلایت منم ! در رگت پنهان و پیدایت منم ! سالها با جور لیلا ساختی .من کنارت بودم و نشناختی

مانده بودی اگر نازنینم
  زندگی رنگ و بوی دگر داشت
         این شب سرد و غمگین غربت
                     با وجود تو رنگ سحر داشت 

                                                         (امید)