حسرت همیشگی...

یه تنها که برای پر کردن تنهایی اینجا میاد

حسرت همیشگی...

یه تنها که برای پر کردن تنهایی اینجا میاد

آرزوها...

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد،


فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای


فهمیدن وی

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب


تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است


خسته ام 

 

از هر روز گلایه و گریه خسته ام 

از هر روز بودن و مردن خسته ام 

از هر روز شکستن و بستن خسته ام 

می فهمی؟ 

 

از این که میخواهم و نیست 

از این که نمیخواهم و هست 

میداند میمیرم 

میدانم مرده است 

 

خسته ام

 هیچ کس اشکی برای ما نریخت   هر که با ما بود از ما می گریخت


چند روزی هست حالم دیدنیست   حال من از این و آن پرسیدنیست


گاه بر روی زمین زل می زنم   گاه بر حافظ تفاءل می زنم


حافظ دیوانه فالم را گرفت   یک غزل آمد که حالم را گرفت

ما ز یاران چشم یاری داشتیم   خود غلط بود آنچه می پنداشتیم   

 

برگرفته از وبلاگ chinese90hood.blogsky.com

گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...
گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ...
گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...

گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که...
گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین گوشه ای...! که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنی...
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...

گاهی دلگیری...شاید از خودت...شاید

زندگی کن به شیوه خودت ... با قوانین خودت ... !! با باورها و ایمان قلبی خودت...... مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند... برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی.. هر جور که باشی ، حرفی برای گفتن دارند